همینطور دراز کشیدهام روی تخت و همهاش فکر میکنم به این آلت؛ به روزی که مرا نشاندند وسط حیاط، روی صندلی رنگ و رو رفتهي لهستانی. همه ي فامیل جمع شده بودند دور و برم؛ خیره به میان پاهای برهنهام. میدیدم کِل میزنند و میخندند. فکر کردم لابد آنجا مرکز جهان شده است. یک چیز خوبی هم مثل گیرهی رخت (تکهای نی که از درازا نصف شده بود و میانش شکافی داشت) زده بودند به پوست شومبولم. شده بودم مثل برهاای که پیشانیاش را حنا می بندند. حس میکردم اینهم یک جور گوشواره است؛ مثل گوشوارههای ننه دوشنبه؛ همسایهی سیاه پوستمان. او گوشواره را به پرهی بینیاش میزد؛ مادرم به گوشهایش. فکر می کردم خب گوشواره را به همه جا میشود زد. حالا زدهاند به پوست شومبولم. خندیدم. چه میدانستم یکی میگوید: "اِ اِ اِه اون پرنده هه رو!!!..." و سر که بچرخانم به طرف آسمان (آخ خ خ خ خ ...) ناگهان گُر میگیرد جهان از سوزش تیغ، و من همهي عمر باید بگردم پی ِ پرندهای که نیست که نبوده است هرگز، یا بوده است و همینطور دارد میرود سمتِ سیاره ای که سیارهی من نیست. چه می دانستم؟ گفتند حالا می روی به بهشت، و من هنوز که هنوز است نفهمیدهام بهشت کجاست؛ در آسمان، زیر پای مادران، یا لا.
وردی که برهها میخوانند- رضا قاسمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر