آدم ضایعی هستم بعضی وقتا. یه جور مازوخیسم خاصی تو وجودم دارم در برابر آدمی که باهاش زندگی میکنم. قبلن هم با دوست پسرهام همین مشکل رو داشتم. مثل خر حسودی میکردم به تمام دخترهایی که قبلن باهاشون دوست بودن. گیر میدادم برام تعریف کنند، بعد مثل چی حرصم در میاومد. حالا هم هنوز همین حس تُخمی با اندکی تلخیص توی من مونده. یه روزایی میرم سر آرشیو وبلاگ دیهگو که از قبل ذخیره کردم. بعد وقتی میرسم به چیزایی که در وصف دخترایی که دوست داشته از حرص شاشم میگیره. چرا دختره باید هم مانکن میبوده و هم ادبیات میدانسته؟ چرا باید بهش میگفته "تو بهترین شاعر دوران خودت هستی دختر" ؟ چرا شعرای دختره رو روی هاردم سِیو کردم؟ چرا دختره انقد خوب مینوشته پدرسگ؟ چرا هنوز خوب نشدم من؟ چرا حالا که دارم با دیهگو زندگی میکنم هم هنوز خوب نشدم من؟ اینجور وقتا که حال خودمو میگیرم ميرم یه جا دراز میکشم و حس میکنم سَرَم داره مث یه بادکنک از تنم جدا میشه و میره میچسبه به سقف.
۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه
این بیماری که مناَم
ارسال شده توسط
balbaleh
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر