بچه که بودم اون وقتا تازه انقلاب شده بود، تازهی تازه که نه اما خب یک شش هفت سالی گذشته بود. فامیلمون برای خودش اقلیم خاصی داشت بس که تکثرگرا بود و از هر دری سخنی توش آدم پیدا میشد. انقلابیها و حزباللهیها بودند، سنتیهای بیخیال همه چیز و همه جا که تریاکشان رو میکشیدند و عرقشان رو می خوردند و سهم دخترها و زنهاشون رو نمیدادند، مجاهدین خلق بودند با زنهای جدی که وقت بحث کردن گوی سبقت از همسران میربودند، مذهبیهای میانهرو که وقتی توی بحث صحبت میکردند زن هاشون به نشانهي تایید سر تکان میدادند، کمونیست هم تک و توک که اگه مرد بودند زنهاشون معمولا برعکس خودشون فکر سرمایه بودند و تا همین امروز کیلو کیلو طلا پس انداز کردن یا اگه زن بودن مرداشون تو کار ماشین و اهن و زمین و الخ، بعضی هم فوکل کراواتی بودن که به اصطلاح طاغوتی محسوب میشدند، این طفلکیها زیاد گرد و خاک نمیکردند، چون یا زورشان به بقیه نمیرسید یا اینکه جز خاطرات خوب نمک آبرود و هتل هایت چیز زیادی برای ارائه نداشتند، یعنی اونطور سر پر سودایی که بقیه داشتند اینها نداشتند، خیلی آروم و سبک میرفتند اروپا و بر میگشتند و برای نوههایشان سوغاتی میاوردن تا به ما که تا خانه هایمان تا خرتناق از و توپ و تفنگ و تلویزیون و خبر پر بود پز بدهند. خانهی ما از خوب یا بد روزگار جزو دار و دستهی انقلابیها بود، از همانها که برادر بزرگه و داییها را کشانده بود جبهه و راه به راه میرفتند منطقه و با ترکش برمیگشتند، ما که بچه بودیم زیاد حالیمان نبود، اما آنها که در جریان بودند هر آدم شیک و پیک کراوات زدهای را میدیدند که پشت رُل بنز یا یا بیام و یا کادیلاک و کاپریس نشسته، برایشان طاغوتی محسوب میشد. خاطرم هست یک صبح جمعه که به اتفاق خانواده داشتیم میرفتیم خانهی خاله، سر دوراهی یوسفآباد یکی از همین بنزهای دویست و سی سبز اطلسی از کنار ماشین ما مثل خر سبقت گرفت و مویی رد کرد. برادرم چراغ داد، بوق زد، افاقه نکرد. ویرش گرفت برود مفصلا طرف را شیرفهم کند. افتاد دنبال "مرتیکهی طاغوتی" و اون لاکردار هم گاز ماشین رو پر کرده بود و ویراژ میداد توی شیب کوچههای یوسف آباد و ما هم توی ماشین خودمان لمبور میخوردیم دنبالش تا برادرم کی یارو را گیر بیندازد و حالی آن مرتیکهی طاغوتی کند که یک من ماست چقدر کرده دارد. چقدر هم آن وقتها جفتِ برادرهایم عاشق پیچ پلیسی بودند، یک کاری میکردند نمیدانم با دستی یا با دنده یا نمیدانم کجای ماشین که سر پیچها مثل افکتهایی که روی فیلم های تعقیب و گریز پلیسی میگذاشتند لاستیکها صدا میداد. بماند، بالاخره یک جایی برادر بزرگه طاغوتیه رو گیر انداخت. چنان ترمزی کرد ماشین که من که روی صندلی جلو روی پای بابا نشسته بودم محکم کوبیده شدم به داشبورد، دماغم مثل چی خون میاومد. برادر بزرگه و آقای طاغوتی که هنوز هم توپش پر بود، هر دوشون جا خوردند، این شد که طرف معذرتخواهی نیمهجانی کرد و برادر بزرگه هم شوق تادیب "مرتیکهی طاغوتی" توی وجودش فروکش کرد. یک جور بدی بود لحظهي درست بعد از خوندماغ شدن من. حسی که لذت انتقام و اندوه توی مخمصه افتادن را با هم گهمالی میکرد میانداخت یک گوشهای. حرفی توی آن لحظه بود که برادر بزرگه تا سالها بعد و آن مرتیکهی طاغوتی که به ما به چشم "گوسالههای عنتر پشمالو " نگاه میکرد، نفهمیدند. اونا میخواستند حال همو بگیرن، هرکدام با فرمان و پدال گاز میخواستند به اون یکی بفهمونن موضعش حقه. بعد این وسط این ما بودیم که هزینه میدادیم؛ توی شورلت آبی ما و زن آقای "مرتیکهی طاغوتی" توی بنز سبز. با هر ترمز میپریدیم جلو و با هر تیک آف میچسبیدیم به پشتی صندلی. مادرم از این طرف سنگکوب می کرد و التماس و لابد همسر آقای طاغوتی هم اون ور.
حالا سالها گذشته. برادر بزرگه کاری به کار طاغوتی ها که ندارد هیچ، حالش از عملههای حکومت به هم می خورد. هروقت بحث بشود یک کم دق دلیش را سر آقایان سیاسی خالی میکند و حرف خودش را که می زند غر میزند که بیخیال اینها. بروید زندگی کنید و از این حرفهایی که معمولا آدمهای تو سری خورده از هر چیزی زیاد بار آدم میکنند. حالا فرزند همان برادرم اگر پایش بیفتد و پشت رل باشد همان ماجرای آقای طاغوتی را با عملهی حکومت اجرا میکند. یعنی میخواهم بگویم بعضی وقتها آدمها هیچ حواسشان نیست که این چیزی که اسمش را گذاشتهاند عقیده، در واقع تعصبیه که داره زندگی خودشون و بقیه رو به گا میده. داره گه میزنه به اعصاب همه. فرقی هم نمیکنه توی کدوم جبهه باشی. اینها رو گفتم که بدونی عزیز، یک جایی یک مرزی آدم باید بگذارد بین این چیزها، مرز بگذارد بین عقیده و انسان بودنش، درست همان وقتی که فهمید این "معتقد بودن" دارد همهي داریی های انسانیش را به فاک می دهد، رهایش کند یا چه میدانم مهارش کند. حالا هم بحث همین هاست. شاید همان روز که آرتیست بازی برادرم و آقای طاغوتی خون از دماغ من جاری کرد، نه اما به تدریج بعدها فهمیدم زندگی انقدرها هم ساده نیست که آدم بتواند ضرایب معادلاتش را با انگ "طاغوتی"، "بسیجی"، "سبز"، " گوسالهی پشمالو" و الخ ساده کنه. بماند که حالا توی فامیل ما تمام گروه های سابق به قوت یا ضعف سر موضعشون باقی موندن و فقط انقلابی های سابقاند که سر موضع قبلی که نیستن بلکه به تناوب میرن می چپن توی مواضع دیگه. اینقدر که خیلیشون می خوان تا خرتناق خرخرهی عملههای حکومتی رو بجوئن. حالا توی همین فامیل یک زن و شوهری هستند که از اتفاق شوهر سپاهی بازنشسته است. زن هم کلا آدم رله و باحالیه. دوتا پسر هم دارن که زمین تا آسمون با مامان و بابا فرق میکنن. یعنی تکثر فرهنگی توی یه خونه داره بیداد می کنه! به هر حال، من دوستشون دارم. برام هم اصلا مهم نیست طرفهای معاشرتم حزبُل اند یا چی. هم اونا و هم من یاد گرفته ایم وقتی معاشرت می کنیم همهی اونچه که توی مخ مون داره میگذره رو تعطیل کنیم، بشینیم به چار کلوم حرف دید و بازدید معمولی. خوش هم میگذره اتفاقا چون توی اون چند ساعت محکم سر جایمان میشینیم و از اسکی کردن روی مخ هم به شدت اجتناب میکنیم. نمیدونم، من دوس ندارم عین اون وقتای فامیلم باشم. شاید اونا هم.
+ : حالا میدونی دیشب فکر می کردم که چقدر آدم صادقی هستی. حرفات مال خودتن و بی رودربایستی حرف میزنی ولی جر نمیدی مخاطبت رو. خلاصه اینکه اینا رو باید اون روزی که خونهمون بودی وروی مبل نشسته بودی بهت میگفتم که نگفتم. دیشب که داشتم تو بالکن سیگار میکشیدم و دودشو فوت میکردم سمت دب اکبر اومدی پریدی تو مخ من. اینا رو درواقع دیشب تو بالکن داشتم بهت میگفتم!