۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

مانوئلا! مانوئلا! بزرگ شو، تو دیگه سی ساله شدی. زوده که برسی به خرفتی

یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز چسبانده ام روی دسک تاپ روی یک بک گراند سفید سفید و خیلی هم حال می کنم با آن برق که روی ورنی کفش ها می درخشد. این طور است، پاییز این طوری زنانگی آدم را قلمبه می کند، فصل جفتگیری باشد یا نمی دانم هر چیز دیگری که ادم حال می کند دامن تن کند و ساق های ش را عمود کند توی یک جفت از کفش ها که پاشنه هاش مثل ساق ها تقریبن موازی به زمین برسد. دوست داری ببینی توی خیابان حداقل یک زن را که پایین دامن ش از لبه ی مانتو بیرون زده باشد و برای خودش برود همین طوری پی یک کاری، چه می دانم مثلن دنبال بچه اش از مدرسه، یا اینکه جایی با کسی توی کافه قرار داشته باشد. پاییز برای من فصل کافه نشینی ست، بچپی کنج یکی از همین کافه ها و بافتنی ببافی، یا کتاب بخوانی، یا بازی کنی یا سیگار بکشی و افاضات در کنی، یا همه شان با هم یا هر چیز دیگری.- دیه گو یادت می آید آن وقت ها را؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ

دنبال کننده ها