۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

...

زن روی سینه هایی که با کرست نمی دانم چه مدلی آنقدر قلمبه شده بودند نشسته بود روبه روی تو و من داشتم دیوانه می شدم. تو می خندیدی دیه گو با آن زن، به من و من نمی دانم چه طور آن قدر دست و پا چلفتی و لال شده بودم که حتا یک فحش آب کشیده ی ناقابل هم نثارتان نکردم. فکر کنم پای آدم دیگری هم در میان بود درست یادم نیست اما به هر حال من داشتم گر می گرفتم و هیچ کاری هم نمی توانستم بکنم، صبح که بیدار شده بودم سهمیه ی یک نخ سیگار صبح م روی میز بود و ماهی ها توی آب که یادم افتاد غذاشان را بدهم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ

دنبال کننده ها