۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

وقتی دوازده سیزده ساله بودم دائم فکر می کردم وقتی بزرگ شدم حتمن آدم کاملی خواهم شد. آن وقت ها به اقتضای سن به سوالهای خوبی هم رسیده بودم. که مثلن این که "آدم کامل" خب یعنی چی؟ و بعد فکر می کردم فعلن بچسبم به همین درس و شاگرد اولی تا باقی ماجرا خود به خود پیش بیاد. پونزده شونزده ساله که شدم می خواستم فعال حقوق بشری باشم اون هم سطح بالا. بعدها نمی دانم تمسخر برادرم یا ناآگاهی یا حوصله سررفته گی یا هرچیز دیگری بود که پشیمان شدم. نوزده بیست ساله که شدم آرمان مشخصی نداشتم. دوست داشتم بیشتر استاد مثلن ریاضی فیزیک یا مکانیک تحلیلی امروز نیاد تا بشه بپیچونیم بریم سینما یا موزه هنرهای معاصر یا هرجایی غیر از نیمکتای چوبی دانشکده. بعدترش که فارغ التحصیل شدم مثلن حدود بیست و پنج شش سالگی فقط دوست داشتم یک شغل خوب پیدا کنم که کفاف بدهد زندگی م را مستقل کنم و کاملن روی ÷ای خودم بایستم. در راستای اینکه به هیچ کدام از اهداف نوجوانی تا آن موقع جامه ی عمل پوشانده نشد دویدن های مکرر من بدون نتیجه ی دلخواهی منجر شد به عوض کردن هزارتا شغل مزخرف که هیچ کدام ربطی به دیگری نداشت و بعد هم درنهایت استعفا. حالا توی سی سالگی اصولن آرمان و هدف چیز خنده داریه. صبحا به این منظره ی نه چندان زیبا اما سوررئال ساختمون نیمه ساز که چشم انداز ÷نجره ی نشیمن ما رو تشکیل می ده نگاه می کنم و فکر می کنم چقد همه چیز، می تونه رسوب بشه، اونقدر که از یاد آدم بره. مث همین ساختمون که دو یا سه یا نمی دونم چندساله همین طوری نیمه ساز رها شده. نه بیلی، نه کلنگی، نه حتا آواز فولکِ عمله ای از طبقه ی چندم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ

دنبال کننده ها