۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

های جماعت بنگرید که اسطوره‌ها زمینی شدند. اون‌قدر که حتا مثل ما می‌خورن و می‌خوابن و می‌شاشن و روئین تن هم نیستند حتا.

آدم توی هشتاد و هفت سالگی هم می‌تونه هنوز اونقد خرف نشده باشه که یه ریز به ریش اونایی که از جنس خودش نیستن چرت و پرت ببافه و وهمیاتی بیرون بریزه که خود هم ازش سر در نیاره. یه پیرمرد هشتاد و هفت ساله هم می‌تونه اونقد بامزه باشه که توی مصاحبه‌ش با یه بابای دانای کلی به انگلیسی با ته لهجه‌ی اصفهونی از خاطرات‌ش توی زندان بگه که: "آی کَنت اَنسِر دیس کوئزشِن " و صندلی و ارگ و اریکه و هزارتا سیبیل چخماخ همایونی رو به هیچ‌جاش نگیره و واسه خودش کنج خونه‌ش بشینه و در باب همه آزادن که زنده بمون‌ن حرف بزنه که جماعتی رو انگشت به دهن بذاره. اون‌قد که وقتی مرد از همه دسته جماعت لاییک و کافر و مومنین یک روز به‌ش خیانت کرده و سبز و قرمز و آبی یه شبه خودشون برسون‌ن به مراسم خاک‌سپاری‌ش و دو‌بامبی بکوبن تو سر خودشون و واحسرتا سر بدن. اون وقت یه جماعتی که فرق گ.ه رو از گوشت کوبیده تشخیص نمی‌دن بچپن توی محافل انتلکتوئلی و هی جامعه‌شناسی فلان و بهمان به هم ببافن و تن هرچی که غیر از اوناش رو روزی هزار بار بلرزونن. یا قلم به دستای مستاصلی که به جای چاک دنیا گیر می‌دن به هم و هی ماتحت همدیگه رو جر می‌دن که چرا بهاره رهنما نوشت و چرا هدیه تهرانی دوربین گرفت دست‌ش. غافل که اون بیرون ده هزار ده هزار جمعیت هس که امروز هشت‌ش گرو نه‌شه و فردا شیش‌ش گرو هفت و پس فردا پنج گرو شیش و ... . و بعد من وقتی می‌بینم "ب" با اون شیکم تله شده و موی جا به جا سفید شده گردن کج می‌کنه پیش من و واسه صدهزار تومن ناقابل حاضره برام بندری برقصه می‌گم گور بابای ادبیات و فلسفه و جامعه و جامعه‌شناسی و فک می‌کنم اون بیرون وقتی ما داریم افاضات در می‌کنیم و به تیزی می‌ذاریم بیخ گلوی هم بابت قلم به دست شدن فلانی و بهمان فقط برق چشمای اون برادرزاده‌ی ناتنی می‌اد جلو چشم‌م که همه‌ی آرزوی دنیا و آخرت‌ش اینه که یه روز دست دوس دخترشو بگیره و دامبولی دیمبال برداره ببردش یه گوشه‌ای و ماچ و موچ و هیچ ننه قمری نباشه که به محرمیت قضیه گیر بده. گیرم که به عمر شونزده هیفذه ساله‌ش هیچ کتابی غیر از کتابای نشر ماه ریز نخونده باشه. حالا این همه کله‌پر بچه مطرح که هی ذهن‌شون تراوید و داستان و شعر نوشتن کجای فلک رو سقف شکافتن که اون نشکافته؟ تو بگو از اون همه نیمچه نویسنده ای که مثل من و تو خزیدن گوشه‌ي خونه و ولوم صدا پایین آوردن کدوم یکی‌شون مث دریا با اون چل کیلو هیکل استخونی‌ش زد به دریا و هیچ هم نترسید از هیچی که هرچی ماداشتیم اون هم داره! نه می‌‌خوام نه من گلی به سر این علم هنر بزنم و نه اون عالم هنر به سر من. من می‌خوام بین این همه گوساله‌ی تازه به بلوغ رسیده که با ماشین باباشون توی خیابون ویراژ می‌دن کورس بذارم و وقتی روم کم شد یواش یه فحش آب‌دار بدم به خودم و اون و بی‌خیال عوالم و دنیا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ

دنبال کننده ها