باید همان سیکل معروف باشد منتها کمی جا به بجا شده. دوباره دارد میآید با نشانههایی که من میشناسم و فقط من. دلم برای خودم میسوزد. برای این زنی که گاهی کز میکند آن گوشهی اتاق و بیخود بی خود گریه میکند. شما نمیدانید چهطور میشود در عرض پنج شش ماه همهی یک آدم را تغییر داد. یک جوری که خودش هم خوب نفهمد. شما نمیدانید بعضی وقتها چیزهایی هستند که آدمها نمیداند هستند اما خُب به هر حال هستند و میشود سخت دوستشان داشت. مثلن مدتیست که تو کلهی من تصویر فرشتهی حاملهایست که یک پیراهن سفید چلوار پوشیده و گشاد ایستاده وسط یک هال ِ سفید، و سیگار میکشد و یک نور خوبی هم از سقف میریزد رویش. عاشق بالهاش و آن افسردگی خوبی هستم که توی خمیدگی خوابیدهشان هست. انگار آدم دوست داشته باشد هی نازشان کند. بعضی وقتها دوست داشتم تصویرش را بازسازی کنم اما حالا میبینم که دوست ندارم. چون یک بار به دیهگو ایدهام را گفتم و یک روز دیدم شکل دیگرِ آن فرشته، ناخودآگاه آمد کِز کرد گوشهی یکی از داستانهاش. حرصم گرفته بود، تقریبن مطمئن بودم عمدی نبوده، یا اینکه مثل خیلی مردهای دیگر که بعد از شنیدن قصههایی که زنهاشان در یک حالت انگیختهگی درخشانی تعریف میکنند، چایش را هورت کشیده باشد و ذهنش را ول داده باشد یک جای دیگری مثلن وسط خطهای همیشهی روزنامه، ممکن بود اصلن یادش نمانده باشد، با این حال اعصاب نداشتم و بعد دیگر از تصویرهام با کسی حرف نمیزنم. مصداق بارز نه خود خوری نه کس دهی، گَنده کنی به سگ دهی. معمولن هم حال نوشتن ندارم. یعنی از آن دسته آدمهای مشتاقی نیستم که هرچیزی توی ذهنم بود را جایی یادداشت کنم که بعدن یادم نرود. بنابراین فقط آنهایی که مدتها میمانند بخت این را دارند که به همین طرز مزخرف اینجا بنویسمشان و تمام مزهی خوبشان را گُهمالی کنم. دقیقن همچین چیزی. حالا دوست دارم بروم آن بالاهای متن مثلن خط دوم و دوباره دلم برای خودم آن وقتهایی که بیخود بیخودی گریه میکند بسوزد. دوست داشتم البته به جای خودم دلِ کس ِ دیگری میسوخت. یکی که آدم را خیلی خیلی لوس کند و وقتهای بیخودی گریه کردن برای اشکهای بیمعنی دلیل نخواهد. مرا سفت بغل کند و من گرمی نفسهاش را که میخورد روی موهام احساس کنم، چون من آن موقع سرم را فرو کردهام توی سینهش و دارم پیش ِ لباسش را خیس میکنم. بعد دست بکشد روی موها و پشتام و گاه گاه گونهاش را بکشد روی موهام و بگوید "باشه گریه کن." دقیقن همین را دوست دارم، کسی باشد به آدم اجازه بدهد الکی برای خودش گریه کند و برای همهی چیزهای دیگر. حتا اگر هیچ دلیل موجه یا غیرموجهی وجود نداشته باشد. چیزهای دیگری هم هست که دوست دارم، چیزهایی که آدم کم کم با زیاد شدن عدد سن ازد ست میدهد. مثلن اینکه سرما خورده باشم، بعد یکی مرا بچپاند زیر پتو و هی بگوید بخواب و راه به راه به شیر و چای داغ ببندد و برایم آب پرتقال بگیرد. یا لیمو شیرین قاچ کند و به زور به خوردم بدهد، من هم خودم را چُس کنم و بگویم نمیخواهم. بعد برایکتاب بخواند تا من بخوابم. دقیقن این ایدهآل این روزهایم است. دیگر اینکه کاش میشد من هم دوست صمیمی داشته باشم. ازاینهایی که پایهاند. میشود هر وقت دوست داشتی بهشان زنگ بزنی تا با هم بروید یک جایی، چه میدانم مثلن پاساژ گردی یا آرایشگاه. کسی که بشود گوشی را دست بگیری باهاش راجع به چیزهای احمقانهی خوب حرف زد، مثلن قوم و خویش همسر، یا اخلاق مادر یا اینکه در مورد برادرزادهای خواهرزدادهای چیزی باهاش ساعتها حرف زد. کمی هم روشنفکر باشد که بشود باهاش رفت کافه و سیگار کشید و باز هم حرف زد. هیچکس هنوز نتوانسته این مشکل مرا حل کند، اینکه چرا من نتوانستهام مثل بقیهی آدمها دوست صمیمی داشته باشم، یک جوری که مثلن توی عروسی یا میهمانی تولدم دستش را بگیرم و بگویم از دورهی دانشگاه – یا دبیرستان- با همایم. هرکس آدم خیلی زود رفت یا اگر نرفت در مدت دوستیمان بازههایی داشت که برود و دوباره برگردد تا اینکه یک روز برود و دیگر برنگردد. من این خصلت خودم را دوست ندارم، و این تنهایی دارد مثل یک چیزی کم کم من را توی خودش میبلعد و عاقبت یک روز کاملن میبلعد و استخوانهایم را تف میکند بیرون. من آدم تنهایی هستم وُ نیستم وَ این دقیقن چیزیست که مرا آزار میدهد. اینکه تعریف خاصی از موقعیت خاصی که توی آن گیر افتادهام ندارم. چهطور میشد برای خودم یک چندجایی درهی نریده کنار میگذاشتم تا وقتی اینطور به پیسی میخورم برمیگشتم؟ چه کسی به من گفت بعد از گذشتن همهی پلها را خراب کن و حتا اگر توانستی رویشان بشاش؟! بدبختیش اینجاست که آدم در یک حالت خودخواستهای چنان بلایی سر خودش آورده که هیچکسی نمیتواند درستش کند. یک جوری که تصمیم میگیرد برای یک خالی شدن بیخود و بیجهت که میداند تا چند روز دیگر دوباره برمیگردد، به رقتانگیزترین شکل ممکن، یک گوشهای کز کند و اشک بریزد. "آه! از تو متنفرم روح عاصی ِ جاکش که مرا به اینجا کشاندی!" کاش حداقل یک ایدهآلی چیزی توی زندگی داشتم که بشود با نرسیدن به آن خودم را، این موقعیتهای قهوهای را توجیه کنم. "هَل مَن ناصر ٍ یَنصُرنی؟"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر