۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

کجاست یاری‏کننده‏ای که مرا یاری کند؟

باید همان سیکل معروف باشد منتها کمی جا به بجا شده. دوباره دارد می‏آید با نشانه‏هایی که من می‏شناسم و فقط من. دل‏م برای خودم می‏سوزد. برای این زنی که گاهی کز می‏کند آن گوشه‏ی اتاق و بی‏خود بی خود گریه می‏کند. شما نمی‏دانید چه‏طور می‏شود در عرض پنج شش ماه همه‏ی یک آدم را تغییر داد. یک جوری که خودش هم خوب نفهمد. شما نمی‏دانید بعضی وقت‏ها چیزهایی هستند که آدم‏ها نمی‏داند هستند اما خُب به هر حال هستند و می‏شود سخت دوست‏شان داشت. مثلن مدتی‎ست که تو کله‏ی من تصویر فرشته‏ی حامله‏ای‏ست که یک پیراهن سفید چلوار پوشیده و گشاد ایستاده وسط یک هال ِ سفید، و سیگار می‏کشد و یک نور خوبی هم از سقف می‏ریزد روی‏ش. عاشق بال‏هاش و آن افسردگی خوبی هستم که توی خمیدگی خوابیده‏شان هست. انگار آدم دوست داشته باشد هی نازشان کند. بعضی وقت‏ها دوست داشتم تصویرش را بازسازی کنم اما حالا می‏بینم که دوست ندارم. چون یک بار به دیه‏گو ایده‏ام را گفتم و یک روز دیدم شکل دیگرِ آن فرشته، ناخودآگاه آمد کِز کرد گوشه‏ی یکی از داستان‏هاش. حرص‏م گرفته بود، تقریبن مطمئن بودم عمدی نبوده، یا اینکه مثل خیلی مردهای دیگر که بعد از شنیدن قصه‏هایی که زن‏هاشان در یک حالت انگیخته‏گی درخشانی تعریف می‏کنند، چای‏ش را هورت کشیده باشد و ذهن‏ش را ول داده باشد یک جای دیگری مثلن وسط خط‏های همیشه‏ی روزنامه، ممکن بود اصلن یادش نمانده باشد، با این حال اعصاب نداشتم و بعد دیگر از تصویرهام با کسی حرف نمی‏زنم. مصداق بارز نه خود خوری نه کس دهی، گَنده کنی به سگ دهی. معمولن هم حال نوشتن ندارم. یعنی از آن دسته آدم‏های مشتاقی نیستم که هرچیزی توی ذهنم بود را جایی یادداشت کنم که بعدن یادم نرود. بنابراین فقط آن‏هایی که مدت‏ها می‏مانند بخت این را دارند که به همین طرز مزخرف اینجا بنویسم‏شان و تمام مزه‏ی خوب‏شان را گُه‏مالی کنم. دقیقن همچین چیزی. حالا دوست دارم بروم آن بالاهای متن مثلن خط دوم و دوباره دل‏م برای خودم آن وقت‏هایی که بی‏خود ‏بی‏خودی گریه می‏کند بسوزد. دوست داشتم البته به جای خودم دلِ کس ِ دیگری می‏سوخت. یکی که آدم را خیلی خیلی لوس کند و وقت‏های بی‏خودی گریه کردن برای اشک‏های بی‏معنی دلیل نخواهد. مرا سفت بغل کند و من گرمی نفس‏هاش را که می‏خورد روی موهام احساس کنم، چون من آن موقع سرم را فرو کرده‏ام توی سینه‏ش و دارم پیش ِ لباس‏ش را خیس می‏کنم. بعد دست بکشد روی موها و پشت‏ام و گاه گاه گونه‏‏اش را بکشد روی موهام و بگوید "باشه گریه کن." دقیقن همین را دوست دارم، کسی باشد به آدم اجازه بدهد الکی برای خودش گریه کند و برای همه‏ی چیزهای دیگر. حتا اگر هیچ دلیل موجه یا غیرموجهی وجود نداشته باشد. چیزهای دیگری هم هست که دوست دارم، چیزهایی که آدم کم کم با زیاد شدن عدد سن ازد ست می‏دهد. مثلن این‏که سرما خورده باشم، بعد یکی مرا بچپاند زیر پتو و هی بگوید بخواب و راه به راه به شیر و چای داغ ببندد و برای‏م آب پرتقال بگیرد. یا لیمو شیرین قاچ کند و به زور به خوردم بدهد، من هم خودم را چُس کنم و بگویم نمی‏خواهم. بعد برای‏کتاب بخواند تا من بخوابم. دقیقن این ایده‏آل این روزهای‏م است. دیگر اینکه کاش می‏شد من هم دوست صمیمی داشته باشم. ازاین‏هایی که پایه‏اند. می‏شود هر وقت دوست داشتی به‏شان زنگ بزنی تا با هم بروید یک جایی، چه می‏دانم مثلن پاساژ گردی یا آرایشگاه. کسی که بشود گوشی را دست بگیری باهاش راجع به چیزهای احمقانه‏ی خوب حرف زد، مثلن قوم و خویش همسر، یا اخلاق مادر یا اینکه در مورد برادرزاده‏ای خواهرزداده‏ای چیزی باهاش ساعت‏ها حرف زد. کمی هم روشنفکر باشد که بشود باهاش رفت کافه و سیگار کشید و باز هم حرف زد. هیچ‏کس هنوز نتوانسته این مشکل مرا حل کند، اینکه چرا من نتوانسته‏ام مثل بقیه‏ی آدم‏ها دوست صمیمی داشته باشم، یک جوری که مثلن توی عروسی یا میهمانی تولدم دست‏ش را بگیرم و بگویم از دوره‏ی دانشگاه – یا دبیرستان- با هم‏ایم. هرکس آدم خیلی زود رفت یا اگر نرفت در مدت دوستی‏مان بازه‏هایی داشت که برود و دوباره برگردد تا اینکه یک روز برود و دیگر برنگردد. من این خصلت خودم را دوست ندارم، و این تنهایی دارد مثل یک چیزی کم کم من را توی خودش می‏بلعد و عاقبت یک روز کاملن می‏بلعد و استخوان‏های‏م را تف می‏کند بیرون. من آدم تنهایی هستم وُ نیستم وَ این دقیقن چیزی‏ست که مرا آزار می‏دهد. این‏که تعریف خاصی از موقعیت خاصی که توی آن گیر افتاده‏ام ندارم. چه‏طور می‏شد برای خودم یک چندجایی دره‏ی نریده کنار می‏گذاشتم تا وقتی این‏طور به پیسی می‏خورم برمی‏گشتم؟ چه کسی به من گفت بعد از گذشتن همه‏ی پل‏ها را خراب کن و حتا اگر توانستی روی‏شان بشاش؟! بدبختی‏ش اینجاست که آدم در یک حالت خودخواسته‏ای چنان بلایی سر خودش آورده که هیچ‏کسی نمی‏تواند درست‏ش کند. یک جوری که تصمیم می‏گیرد برای یک خالی شدن بی‏خود و بی‏جهت که می‏داند تا چند روز دیگر دوباره برمی‏گردد، به رقت‏انگیزترین شکل ممکن، یک گوشه‏ای کز کند و اشک بریزد. "آه! از تو متنفرم روح عاصی ِ جاکش که مرا به اینجا کشاندی!" کاش حداقل یک ایده‏آلی چیزی توی زندگی داشتم که بشود با نرسیدن به آن خودم را، این موقعیت‏های قهوه‏ای را توجیه کنم. "هَل مَن ناصر ٍ یَنصُرنی؟"


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بايگانی وبلاگ

دنبال کننده ها